در حال بارگذاری ...
گذاری کوتاه بر نقد معاصر

شالوده شکنی، اساس و پایه اصلی نقد معاصر

فرشید ابراهیمیان: نقد از یونان و به طور مشترک از اولین منتقد رسمی جهان یعنی ارسطو که اندیشه هایش در کتاب «من شهر» تبلور یافته است، آغاز شد. نقدی که ریشه در اومانیزم و شرایط دمکراتیک و اندیشه های فلسفی برآمده از آن داشت،...

جریانی که پس از شکست یونانیان به دست رومی ها و استقرار مسیحیت به مدت نزدیک به 13 قرن تا سدۀ 18 و احیا مجدد شرایط دمکراتیک و محوریت انسان و نیز نصج مجدد اندیشه های فلسفی رخ در پرده حجاب و ظلمات قرون وسطی کشید. اما از قرن هجدهم، به بعد بخصوص بعد از انتشار و استقرار تفکر راسیونالیستی که نقد از بطن آن بیرون آمده است دوباره مورد تجلیل قرار گرفته و از اهمیت روز افزونی در دنیای جدید برخوردار گردید. این اهمیت در کنار حضور انسان جدید که ریشه در معرفت شناسی (Epistomology) جدید داشت؛ درک هنری و زیبایی و به تبع آن ها نقد هنری نیز دگرگون گردید یعنی قطعیت (Determinism) کهن که برپایه اصول آن در ارزیابی اثر هنری معیار مشخصی وجود داشت، مانند (تناسب، تقارن، بداهت، وحدت و ...) جای خود رابه ذهنیت هنرمند به عنوان خواستگاه اثر هنری بخشید. مولفه ای که می توانست، و توانست او را در این مقطع از تاریخی (تالی پروردگار) یا خدای روی زمین نماید. عنصری که سبب پیدایی نقد نئوکلاسیک (که مهمترین مولفه اش عقل و پس از آن طبیعت است و می باید از طریق آن به حقیقت باطنی واقعیت طبیعی پدیده ها دست یافت) گردید. لیکن در قرن نوزدهم با انفجار رومانیسم و پرداختن به مسایل عاطفی و احساسی که در تضاد با شیوه کلاسیسیسم قرار داشت، روال جدیدی در عرصه نقد ادبی- هنری حاکم گشت که به دلیل حضور اندیشمندانی چون لامارک، داروین و اسپنسر و تأثیر اندیشه های علمی و پوزیتویستی آنان، نقد رمانتیسم واجد بستری شد که از درون آن رمانتیسیسم انقلابی بیرون آمده، خود سبب ساز حضور رئالیزم کلاسیک و لزوماً نقد رئالیستی می گردد. مکتب و نقدی که می توان آن را به مثابه شورشی در برابر خیال بافی های شورانگیز مکتب رمانتیسم و شعار هنری برای هنر تلقی نمود. اما تلاش های ارزنده دو منتقد ادبی نامدار یعنی وردزورث (Words worth) و کاپرین و دیدگاه آن ها درباره وحدت اندامواره شعر و نیز قائم بذات بودن و خود بسندگی آن جریان دیگر از نقد را رقم زد.
از این پس یعنی قرن بیستم که موضوع بحث ماست به دلیل حوادث بی شمار در هر دهه و نیز وقوع دو جنگ خانمان سوز اول و دوم جهانی و از میان رفتن قطعیت (Determinism) چند هزار ساله از ارسطو تا انیشتن و سرعت اکتشافات و اختراعات و تغییر جهان بینی، دست یابی به فضا، شکسته شدن سرعت صوت و فائق آمدن انسان بر طبعیت ایندیویدالیزم (Individualism)، سوسیالیزم ، اگزیستانسیالیزم... جریان دیگری از نقد شروع به شکل گیری می کند که مشخصاً در دو حوزه نقد ساختارگرا (که ریشه در اندیشه های هرسرل و مشخصاً اپوخه او دارد) و نقد هر منوتیک خلاصه میشود. در حقیقت مفهوم (راز این) کانتی نزد هرسرل مبدل به اپوخه میشود که نقش به سزایی در تبیین فلسفه فنومنولوژیکی او بازی میکند.
اندیشه ای که خود مبدل به ستون اصلی فرمالیزم (که اساسی ترین پایه و ستون فقرات نقد ساختارگراست) می شود. اما اپوخه یا تأمل در دریافت پدیده های جهان (یا تأمل در شناخت اثر هنری به مثابه یک فنومن) نزد شاگرد او هایدگر به دازاین یا نوعی هرمنوتیک واجد کنش فلسفی که محور آن فهم یا چگونه فهم ممکن می شود، مبدل می گردد. فهمی که به نوبه خود بسترساز نقد جدید و هرمنوتیک جدید است. در حقیقت تحلیل هایدگر از دازاین (به مثابه هستن در جهان) فهم ما را از فهم تغییر می دهد و آن را به اساس تجربه انسانی تبدیل می کند. فهم از نظر او فقط یکی از انواع متنوع رفتارهای ممکن ذهن یا سوژه نیست، بلکه وجه هستن دازاین است. این گونه، اندیشه های هایدگر درباره هستن در جهان یا همان مفهوم دازاین و سپس مقوله فهم و نگرش متفاوت شناخت شناسانه(Epistomology) او که در کنار Otology جدید بنیادهای نقد نوین و سپس معاصر را پی ریزی می کنند. بنیادهایی که پس از او دیگر باره سبب پیدایی حداقل دو جریان شاخص می گردند. یکی جریانی که ناظر بر بازسازی از طریق تأویل است. یا همان باز نمود، Representation و جریان دوم که مبنی بر شالوده شکنی است. شالوده شکنی یا ساخت زدایی ای که اساس و پایه اصلی نقد معاصر یا پست مدرن است. عصر یا تجربه ای در نقد که از احساس عمیق عدم قطعیت در شناخت هستی (هنر) ناشی می شود. عصری که در آن هیچ چیزی از قطعیت حتمی برخوردار نیست. یعنی بر خلاف عصر مدرن، دیگر وحدت و انسجامی در آن به چشم نمی خورد. زیرا که مشخصه اصلی آن نا همخوانی، چند گونگی و (این نه آنی) Unidentity است. یعنی در این دوران همه چیز مرکز زدایی می شود (زیرا که مرکزی وجود ندارد). دنیایی که به واسطه تغییرات تند و سریع در آن ارزشی مستقر نمی شود. از این رو، جایگاه انسان نیز به همان تندی و تیزی بازگونه می گردد. این بازگونگی ریشه در عدم فلسفیدنی دارد که در این عصر دیگر از مد افتاده است. یعنی اندیشه ناب و منحصر به فرد، که دیگر نیست و اگر کوشنده ای نیز به دنبالش باشد نصیبش تنها نشخوار است و بس. نشخواری آزار دهنده. 
لذا در طول چهل سال گذشته، به دلیل نبود اندیشه ای استوار (حداقل در پهنه و عرصه نقد که فرزند فلسفه است) مدام در حال تکرار الفاظ (نوین، تأویل، تفسیر، مولف، متن، قصد مولف، نشانه های ملفوظ و غیرملفوظ، عمودی، افقی، جانشینی و هم نشینی شونده، نحو کلام، کارکرد نشانه ها، هرمنوتیک مدرن و پسا مدرن، بینامتنی، فرامتنی، در زمانی، فرا زمانی و... بوده، سیر تحول آن ها ما را به جایی رسانده است که دیگر به رغم تلاش های همه روزه منتقدان و ادیبان به تعبیر دریدا (Drida) معنایی متعین نمی شود. مگر نه آن که همه یقین های امانیستی، انیدیویدوآلیستی، نهیلیستی، لیبرالیستی، دمکراتیستی، مدرنیزانیستی و هم اکنون گلوبالیستی همه و همه مبدل به مفاهیمی غیر متعین شده اند که لزوماً واجد ساختار مشخص و متعینی هم نیستند و می باید در ماهیت وجود ذاقی آن ها به دیده شالوده شکنا نیستی یا (deconstruction) ستی نگریست. چرا که ساختاری هم پدیدار نشده، لاجرم صورتی هم به وجود نمی آید. و آنجا که صورتی و ساختاری نباشد، وجود فی نفسه یا اگزیستی (existi) هم قابل تصور نخواهد بود. بدین سان بنیاد همه چیز بر بی بنیادی و نیستی است. البته امروز برخی از دانشمندان می کوشند تا به این نیستی شکلی عرفانی آن هم از نوع ایرانی اش ببخشند. یعنی «بالقوه گی» یا همان شب بی زمان و مکانی که نور هستی از بطن آن بیرون می جهد. همان بالقوه گیِ متن،که حال باید چشم بصیرت، عنصر بالقوه و بی کران معنایی آن را که صف اندر صف و با نظمی نشانه شناسیک به انتظار نشسته اند بیرون کشید. عناصری که به تعبیر فلسفی در تضاد با «این همانی» خویش قرار دارند (Identity). همان گونه که چند تئاتر پست مدرن به تعبیر یونسکو (این نه آنی) «Unidentity» (این همانی) تئاتر پیشین است. یعنی نوعی «این نه آنی» که لزوما بُعدوساحت «نمودی» اش بیشتر، و جنبه «بودی» اش ناچیز است. مشکل دیگر این نا «بودی» در وضعیت انسان به عنوان شخصیت های دراماتیک و نیز کریتیک (critic) او استوار است. بدین معنا که اومانیزم پست مدرن در تضاد با انسان محوری (Anthropocentric) پسا مدرن قرار می گیرد.
اومانیزمی که همه پشتوانه ها یا خویشتن های (self) وجود پیشامدرن و حتی خویشتن فی نفسه مدرن را نیز از دست داده است. در نتیجه وجودی (exist) ی نمودی و غیر بودی پیدا کرده است. وجودی که به عنوان یک (critic) بنا دارد اثری نامتعین را به نقد بکشاند. به تعییر ریاضی مساله، می توان آن را نفی در نفی نامید که در غایت شکلی مثبت پیدا می کند. شکلی که همان جنبه نمودی پدیده است. نمودی که از درون پایه هایی در خلاء و نیستی یا (لا) دارد. این (لا) که شامل شخصیت، زبان، قصه، مناسبات و روابط انسانی، ساختمان، ساختار، فلسفه و ماهیت و معنا می شود؛ ضرورتا در مقابل با دوره های پیشین قرار گرفته، معرفت شناسی هایدگری را نیز به چالش می کشاند. چون او به عنوان نوعی معرفت یا «دازاین» می باید وجودی فی نفسه، حتی (و نه لِنَفسه) داشته باشد تا واجد معرفتی گردد. معرفتی که در نقد او نیز متجلی است. لیکن نقد امروز تحت تأثیر جریان (مد) پست مدرن، فقط به ظاهر و صورتِ نمودیِ دکور، لباس، حرکت، وضعیت، رنگ، نور و زوایای آن توجه دارد و نه علتِ غائیِ معرفتیِ آن، آن چنان که مثلا در «رامبراند» معنا پبدا می کند. این گونه، در نقد معاصر (پُست مدرن) ما با نوعی نه معنا باختگی، بلکه هویت باختگی ذاتی سروکار داریم. هویتی که در آغاز دوره مدرن در اندیشه دکارت به عنوان خردمندی که خدا را در ذهن داشت، متجلی بود و زمینه ساز نوعی کیهان شناختیِ (ontology) جدید شد. یا هویتی که در تعابیر کانتی به معنای مفاهیم اولیه (Apriori) هویدا بود و سبب خلق (رازاین) در اندیشه او شد. یا هویتی که زیر نام اپوخه (که شکل دیگر همان رازاین است) موجب بروز و پیدایی گرایش به صورت و ساختار پدیده ها (اثر هنری) شد. یعنی هنوز معنایی بود. اما در نقد پُست مدرن که اینک به انتهایش نزدیک می شویم، به دلیل آن که بر شک استوار است (یعنی شک به خِرد و لزوما اعتبار انسان که وی را تا سرحد دست یازی بر تخت گاه خدایی ارتقاء بخشیده بود). اعتبارس روز به روز کم رنگ و کم رنگ تر شده، به جایی رسیده است که از مرکز عالم به حاشیه که نه، بلکه به دور دست ها پرتاب شده است(بکت). چرا که دیگر نه از تبار خدایان است(یونان)، نه فرزند خدا (مسیحیت) و نه خود خدا. بعد از استقرا (Cogito) و جهان نگری جدید. بلکه تحت تاثیر افکاری داروین، فروید، مارکس در تضاد کامل با انسان عقل مدار دکارتی قرار گرفته، نقد او نیز، هم به عنوان عامل شناسنده، و هم به عنوان موضوع شناسایی متفاوت و دگرگونه شده است. در نتیجه به دلیل فقدان نظام و سیستمی فراگیر و مشخص واجد شیرازه ای نبوده، در یک بی هدفی، بی ساختمانی و عدم حضور و ظهور، شکلی خنثی یافته است.

 




نظرات کاربران