یادداشت میلاد اکبرنژاد، نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر
جشنواره تئاتر فجر؛ قدمزدن و دریغ
نامِ جشنواره تئاتر فجر مرا یادِ دو چیز میاندازد؛ قدمزدن و دریغ. و جالب اینکه هر دو با هم سراغاَم آمدهاند. و جالبتر اینکه هردو در یک شب نطفه بستهاند؛ شبِ اختتامیه. و شاید حتی خیلی قبلتر از آنکه بتوانم به عنوانِ یک اجراکننده در این جشنواره حضور داشته باشم این دو با من همراه بودهاند؛
از همان وقتی که در روستایی در جنوبِ استانِ فارس یعنی اشکنان که در آنجا به دنیا آمده بودم و البته حالا برایِ خوداش شهری است و کذا و کذا، محروم از دیدارِ نمایشها تنها به خبرها و گزارشها و عکسها و واگویهها و مجلهها و روزنامهها دلخوش میکردم که یعنی مثلاً چه اتفاقِ شگرفی دارد در عرصة تهآترِ مملکت اتفاق میافتد و من نه میتوانم ببینم و نه میتوانم عضوی از این پیکره باشم تا روزی که با همة دلخوری مادرم که میخواست پزشکی بشوم یا لااقل معلمی در همان اشکنان یا حتی طلبهای که به امورِ دینِ مردمان کار دارد نه فسق و فجورِ دنیاشان، خبرم دادند که باید هنرهایِ زیبا تهآتر بخوانم و در سرمایِ زمستانِ 74 با همراهانِ دانشگاهیام آش میخوردیم و نمایشهایِ فجر میدیدیم، تا برسد که اولین طعمِ رد شدنهایِ متنهام را در فجر چشیدم (که اینیک البته تا همین الان دست از سرام بر نداشته)، تا حضور اولین نمایشنامهها و اجراهایم در این فستیوال، همه و همه در یکشب با یک چیز اشتراک داشتهاند؛ قدم زدن و دریغ.
ظاهراً یکبار فلوبر گفته است که حقیقت پشتِ میزم بر من آشکار میشود، یا همچنین چیزی... و نیچه معترض بود که این موجودِ تنبل چه میگوید، حقیقت در قدم زدن و راه رفتن بر فیلسوف آشکار میشود. راستش را بخواهید تا این لحظه هرچه نشستیم و راه رفتیم حقیقتِ این جشنواره بر ما معلوم و آشکاره نشد تا جایی که عطایِ حقیقتش را به لقایِ خواهندهگانش بخشیدیم و خواستیم که از مصیبتِ این قدم زدن و دریغ در امان بمانیم.
اما بعد؛ مگر این ماجرایِ قدم زدن چیست که این همه آسمان و ریسمان به تارِ لاطایلات بافته میشود؛ نه عزیزِ دلم خبری نیست. همان چیزی است که گاهی سروقتِ ذهنِ شما را هم میگیرد. میگویید نه! عرض میکنم؛
فکر کن نمایشی را نوشتهای یا کارگردانی کردهای و شبانروزانِ بسیار بر آن خونِ دل خوردهای و عرق نشاندهای و خیالِ صبر پختهای و البته به گمانت اگر شاهکاری هم نشده دستِ کم ارزشهایی هم به عرصة بصر آوردهای و حالا بعدِ هفتخوان رستم و اسفندیار رویِ هم، در این جشنوارهی معظم اجرایی داشتهای و چند بینندة خجولی را هم راضی کردهای و حالا نوبت رسیده است به شبِ اختتامیه که باد در غبغب و سپر در سینه و عصا در گلو و مشت در جیبِ کت شلوارِ تازه ابتیاعکرده، منتظر میمانی تا نامت را به سربلندی بخوانند که مثلاً شدهای نمایشنویسِ برتر یا کارگردانِ مقدر. البته نمیدانی چرا باید به جایِ نشستن در سالنِ اصلی در بالکن بنشینی و بسیاری از نامآشنایانی که چشمِ دیدنِ بعضیهاشان را هم نداری از بس که به نظرِ تو دمده هستند و بیسواد و فسیل و از کار افتاده و تازه به دوران رسیده و ریزه و میزه و از این القاب، آن پایین بنشینند؟ پس تامل میکنی تا آخرین تشکرها هم از خادمانِ درگاهِ تالارِ وحدت بشود و نامِ تو خوانده نشود و با بغضی در گلو و اشکی حلقهشده در چشم و خشمی در سینه و فحشی زیرِ لب و مشتی در خیالِ چانهی داوران و حسرتی در ذهن راه میافتی و البته قبل از خروج گوش تیز میکنی که کدامیک از همپیالههایاَت را میبینی که چون تو دماغِ غضب پختهاند و خامهیِ جنگ در سر میپرورند که چند دقیقهای بارانِ طعنه و ناسزا بر نامِ داوران و دستاندرکارن ببارانی و موافقِ آن دسته از جماعت بشوی که اگر جایزهای میبردی حاضر نبودی در لانگشاتی باهاشان لوبیا گرم بخوری.
بعد میماند تنهایی و دست در جیب و قدم زدن، قدم زدن، قدم زدن، چشم باز میکنی میبینی از پلِ کالج رفتهای پیاده تا میدانِ امامحسین و بعد باید برگردی و تا برسی به فردوسی تا مسیرِ بعدیات مشخص بشود، پنبهی کلِ تهآترِ عالم را زدهای و البته جایزة پولیتزر را هم به کوریِ چشمِ بخیلان و بیسوادان و نااهلان ربودهای و تازه یادت افتاده که شام نخوردهای و تا بیاید شامت تمام بشود، به خودت وعده دادهای که مهم نیست؛ فرض میکنم این بار هم حق با آنان است و من مستحقِ این جایزه نبودهام و باز مینشینم از اول شروع میکنم و کارِ بهتری ارایه میدهم و میخوانم و مینویسم و مبارزه میکنم. و اصلاً هم تا فردا دیگر برایت مهم نیست که جمعی از کسانی که شبیهِ تواند اعتراضشان را روزنامهای کردهاند و همین باعث شده لااقل اجرایِ بهتری بگیرند و پولشان را زودتر بدهند و سالِ دیگر جایزهای هم تا دهانشان بسته شود. نه تو کارِ خودت میکنی؛ آهسته و پیوسته. چون تهآتر لیگِ برتر نیست ظاهراً.
اما «دریغاش» چه بود و در کجایِ بازی طنازی میکرد. دریغ همیشه از اینجا ظاهر میشود که میگویی چرا نباید ایران جایزهای در حد و اندازههایِ بزرگ داشته باشد. حالا اگر نشد تونی لااقل در اندازههایِ همین سرزمین بدرخشد. اصلاً چرا باید یک جمعِ کلی برایِ همة شاخهها تعیینِ تکلیف کند. فکر کن در یکبار دیدنِ یک نمایش هم باید طرف کارگردانی ببیند هم طراحی هم بازیها و هم نمایشنامه را بشنود. نه! خداوکیلی فکر کن نمایشنامهها را در داوری میشنویم نه میخوانیم. این هم از عجایبِ چندگانهی جهان است که فقط گویا در این ملک به چشم میخورد. البته دوستانِ فرنگ رفته (که میدانید بحمدلله تعدادشان هم کم نیست و از برکتِ نفتِ عزیز و دوستِ شفیق و دلِ رقیق، بیشترِ اوقاتِ عمر در سفر میگذرانند و بلادِ غیر میپیمایند، بر منِ دهاتی خرده نگیرند که در فلان کشور هم چنان است و چنین که کمر راست میکنم و هروله میکنم که کدامچیزمان به کدام چیزِ آن مملکت شبیه است که این باشد. پس بهتر است تا جنگی فرهنگی رخ ننموده سکوت را به کلمات هدیه کنم و پیش از آن بگویم که این روزها دیگر این قدم زدن و دریغ رخت بربسته از حدودِ پاهایم و ذهنم که حتی تلاش میکنم همان شبِ کذاییِ اختتامیه را نیز مگر به جبر، رها کنم به دوستدارانش و دریغِ این رقابتهایِ منصفانه و عادلانه و عالمانه را هم بسپرم به دلسوزانش که شیخِ ما گفت؛ ما خود اندر میانه نیستیم. و حالا قدمزدنها و دریغهایاَم را گذاشتهام برایِ کارهایی دیگر و حقایقی دیگر و نگارشی و رویایی دیگر که اگر عمری باشد و خدایِ عالم رحمی آورد و لطفی فرماید خواهم گفت و خواهم نمود. عجالتاً آرزو میکنم تنورِ اجراها داغ بماند به آتشِ انصافِ و عدل و علم که البته شما میدانید چه زمستانی شده است از قحطِ این آتش. غارِ سکوت گشوده است و چشم با راهِ لب فروبستنِ کلماتم. یا علی!