در حال بارگذاری ...
در میانه ی داستانک‌ها

نگاهی به اجرای « و هزار سال و یک روز» نوشته و کار عباس کریمی ،بخش مسابقه مرور

عباس غفاری

«و هزار سال و یک روز» اجرایی از شهر بجنورد بود که در هشتمین روز جشنواره به صحنه رفت. سرداران مامون عباسی به بهانه ی شهادت امام رضا (ع) به سراغ باغبانی که به ظاهر انگور زهر آلود را هدیه می آورند تا او و دخترش را به این جرم دستگیر و به جزای اعمالش برسانند اما باغبان و دخترش «ترنج» رنجنامه ی خو را بازگو می کنند و سر آخر به ترفند دختر، از مهلکه می گریزند. البته این تمام قصه ی «و هزار سال و یک روز» نیست ! نمایشنامه از خرده داستان های دیگری نیز تشکیل شده و بزرگترین ضربه را به خط اصلی قصه می زنند . مثل حکایت آشنایی باغبان با مامون ! عشق مامون به ترنج ! عشق سردار به ترنج ! قصه ی پیک ! قصه ی بدنام شدن ترنج به ترفند سردار! و...که هر کدام می توانند هزار و یک روز ادامه پیدا کنند. به نظر می رسد عباس کریمی نویسنده و البته کارگردان نمایش، طرحی چند خطی داشته و سعی کرده بر اساس آن نمایشنامه ای بلند بنویسد و چون طرح اولیه ظرفیت نداشته است پس به اجبار ، خرده داستانک های بی ربط و با ربط را وارد نمایشنامه کرده است ! در این میان نویسنده سختی زیادی برای نوشتن دیالوگ ها متحمل نشده است زیرا با ارجاعات فراوانی که به نمایشنامه ی « مرگ یزدگرد» بهرام بیضایی داشته و تغییر دو یا سه کلمه ی آن، دیالوگ های نمایش را خلق کرده است.  

این دیالوگ مربوط به کدام نمایشنامه است ؟

«تمام هرچه داریم از شاه است .ما که هیچ نداریم، آنهم از شاه است .» بی گمان مرگ یزدگرد. حال به این دیالوگ توجه کنید :

« ما هرچه داریم از خلیفه است !» به همین سادگی با عوض کردن سلطان با خلیفه ، دیالوگ جدیدی را پدید آورده ایم.

البته متن پر است از ابهام هایی که نویسنده ترجیح داده به آنها پاسخ نگوید. کاراکترهای نمایشنامه نیز پر از تناقض اند ، مثلا شخصیت ترنج - دختر باغبان-، در صحنه ای در حال دلبری کردن از مامون است و درست در صحنه ی بعدی تبدیل می شود به دانشمندی همه فن حریف ، که گویی می خواهد علیه مامون هم قیام کند ! آنهمه دلبری عاشقانه کجا و اینهمه شعار علیه بنی عباس کجا؟!

 در جایی از نمایش دخترک – ترنج - به شوخی و بی ربط به پیک میگوید که حامله است و بعد ها این خاطره را برای سردار تعریف می کند . سردار هم که نمی تواند به امیال شیطانی خود برسد به دروغ ، به باغبان - پدر- می گوید که دخترش فرزند حرام زاده در رحم دارد و پدر را به اصطلاح تحریک و غیرتی می کند تا دخترش را به سزای اعمال ننگین اش برساند ! عجیب اینکه پدر، فریبِ سردار را می خورد ! با اینکه همواره و همه جا با دختر است ! عجیب تر اینکه پدر برای پیدا کردن چوب دستش  که وسیله ی تنبیه دختر است  چند روز و شب می گردد ( به طوری که سرباز و سردار همدیگر را میکشند- تا بالاخره آن را پیدا میکند. رویکردی که در نوع خود شکلی از ناهماهنگی را بازتاب می دهد.

در طول اجرا سردار از شمشیرش سخن میگوید در حالی که خنجری کوچک پر شالش دارد. یعنی گروه بجنورد در سراسر خراسان شمالی یک شمشیر پیدا نکرده که به کمر سردار آویزان کند ؟! واقعا اشکال از کجاست؟ از عدم آموزش صحیح؟ از داورانی که فقط نمایش می بینند و تذکرات آموزشی به گروه ها نمی دهند؟ شاید هم ما زیادی سخت می گیریم و ظرفیت تئاتر ما همین است و بس .

روزی روزگاری نه چندان دور ، تئاتر خراسان یکی از وزنه های اصلی هنر نمایش در کشور بود ، تئاتری پیشرو که بیننده را به شوق و شعف وادار میکرد. حالا ما حتی سایه ای از آن تئاتر غنی را هم نمی بینیم . این یک هشدار است به مسئولان تئاتر خراسان پهناور و همینطور سیاست گذاران کلان فرهنگی.

 




نظرات کاربران