نقد نمایش ساده با تو با یک ترانه
نمایشی واقع گرا که مغلوب خود واقعیت می شود

توضیح:این نقد،محصول اعضای کانون ملی منتقدان ایران است و جشنواره تنها امکان انتشار آن را در پایگاه رسمی اطلاع رسانی خودفراهم کرده است و بازتاب دهنده دیدگاه سازمان جشنواره درباره آثار حاضر در جشنواره نیست.
همایون علی آبادی (عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران)
واقعیت این است که رویکردهای گونه گونی و نیز تلائلو و سرشار از رنگ رنگ در اسالیب و اقالیم هنر و ادبیات به واقعیت یا واقعیت نگاری و واقعیت آفرینی، اگر منهای دیدگاه متقن و شفاف هنرمند نباشد، یا حتی به قیمت دست بردن و روایت خودخواسته و خودانگیزش کار نویسنده در جای جای تاریخ نباشد، کاری عبث و بیهوده و بر فنا و هباست. واقعیت اساساً هنر نیست و اهمیت یا باز آفرینی آن زمانی ممهور به مهر ادب و هنر خلاق و جهت گیر و سمت وسو دار است که در قبال تاریخ موضع و موقع داشته باشد و الا فلا.
به اعتقاد من اثر واقع گرا که در آن عنصر اندیشه، تفکر و جهان نگری نباشد به چربک زنی و جفر و رطل بیشتر شیبه است تا هنرباری کار ساده! "با تو با یک ترانه" در شمار آن گروه از کارهایی است که مغلوب خود و اصل واقعیت می شوند و رونوشت بنابراصل است. در یک خانه متروکه و کلنگی یک گروه معمول و متعارف کنسرواتور عوام الناس زندگی می کنند. خانه نزدیک ایستگاه قطار است و حضرات و حضرت علیه موزیسین برای آن که صدا و طنین سازهای ناکوکشان موجب رنجش و کدورت همسایگان نشود، خانه را در یک پاتوق پر سر و صدا علم کرداند. از سویی صاحب خانه یا معمار به مستاجران هشدار داده که خانه را خالی از سکنه کنند، چون او با گریدر بی رحم و بلدوزر بی رحم تر، سر درپی کوبیدن خانه درب و داغان و ساختن بنایی تازه دارد. البته معمار مقدار متنابهی ریگ نیز به کفش های پاپوش دوزش دارد، که بماند. زن خانه یعنی ترانه بیماری "اچ . آی . وی" دارد و چونان بوتیمار در انتظار مد و مه آب و سراب در کنار مرداب و کومه نشسته تا بداند: داروک کی می رسد باران! سایر آقایان هم بنا به وسع و شناخت شان ارگ و گیتار و گیتار باس و غیره و ذالک می نوازند. در مجالس عروسی و عیش حضور دارند و شاباش می گیرند و کسوت سر تا پا سرخ می پوشند و یک زندگی کلبی مشربانه بیهوده دارند. علاوه اینکه به این همه سخن، شاعر را که"شب شراب نیرزد به بامداد خمار"! دهن دره و خماری، نشئگی همدم دایم این اکیپ هنری است که متن و ترانه هایش را "ترانه" خانم می سراید. باری، انسان متحول المکانت است. در عصر تاسوعا و عاشورای سالار عاشقان اینان متحول می شوند و به جای گیتار و ترانه به نوحه و ندبه و انابه و تعزیت روی می آورند و ذکر امام شهید می گویند.
در این میان روابط دراماتیکی بین "عباس" و "ترانه" و "امیر" روی می دهد. "سیاوش" چنان مبهم و شتابزده و خط خطی است که فی الواقع ما، مغلوب صفحات حوادث روزنامه هستیم تا صحنه تئاتر! خانم "ندا قربانیان" تنها عکسبرداری و حکاکی از واقعیت می کند! اما خود او به عنوان نویسنده و کارگردان موضع گیری روشنی ندارد. آیا آن تشکیل شدن گروه موسیقی، خطرناک است؟ آیا اجازه ندادن به جریان عشق و عاشقی باطل است؟
آیا عاشقانه گفتن و سرودن بر لبان "ترانه" خانم جراحی می شود؟ بگذریم سر بزرگ کار، زیر لحاف است و آن گرفتاری "ترانه" به بیماری "اچ . آی . وی" است. این اوج گاه نمایش است. تحول چگونه پدید می آید که به جای ترنم و تغنی همه یک باره عوض می شوند؟ عوض یا عوضی؟ والله اعلم! خانم قربانیان که تعویض روحیه را با پوشیدن لباس تیره و سیاه همراه می کند، از ژرف کاوی و ژرفانگری عمیقا بازمانده و همه آدم های مخلوق ذهنش سطحی، بدون کاراکتر و عروسک چهل تکه اند. دیالوگه کردن متن مصیبت دیگر است. دیالوگها کاملا نوشتاری و گفتارگویی اند. دراماتیزاسیون گفت و شنود از نوع زدی ضربتی، ضربتی نوش کن نیست. اساساً این اندیشه که چگونه چند موزیسین از تصدق سیم های ناسازشان دفعتا به توبه نصوح یا توبه حربن ریاحی گو می رسند، از آن سخنان کودکانه و بچگانه ای است که تنها باورش قابل قبول نیست. نقش "ترانه" چیست، با آن قافیه بندی های مضحک اش که در یک دور باطل با یک گیتاریست نشان می دهد؟ به راستی در مقام جف القلم و معترضه همین جا بگویم که تئاتر باید واقعیت را بازآفرینی کند، نه عکسبرداری و گزارش و رونویسی! کار "ندا قربانیان" هیچ رنگ و صبغه تئاتری ندارد و پر حرف و حراف و لفاظ، فقط یادآور این شعر شاعر است که گویی برای ترانه نوشته است: "در من زنی نشسته است با ابرهای سیاه نور می بافد." این جوجه لمپن های اهل موسیقی در کل بر خطا و هجو و هزل اند. آخر ساز زدن اصولی دارد که با سیگار و خماری و دهن دره و دوز و کلک های وابستگی به کیف آور ها نمی خواند. یا زنگی زنگ یا رومی روم. صدای "محمود کریمی" قاری طراز اول قران هم در متن می آید. صداهای دیگر اگر چه نه آدمی نه صدایی، هر چه هست پرگویی و سلوک در هرج و مرج است. ترانه خانم "اچ . آی . وی" دارند. مبارک است؟سایر آقایان که به گوشه چشمی هم از سوی خاتون متن دل و دین از کف می دهند، قطعا نمایش دهنده متن لمپینیزم در آهنگ و ترانه سرایی هستند. خوشمزه تر از همه آن آقای معمار است که به "ترانه" خانم تلویحاً پیشنهاد آوردن شناسنامه و صیغه شرعی می دهد.
آخر کار همه چیز به خیر و خوشی (تمام که چه عرض کنم) سر هم بندی می شود و "ترانه" می ماند و بیماری مهلک اش که راهی به دهی و نقبی به نوری ندارد و باز که کردیم آمد:"و الصافات صفا"! بازی ها جملگی بی منطق و نادرست اند. هر کس می خواهد خودش را حتما به ما تحمیل کند. روایت و بازی جای خود! اما انرژی و صدا و بیان و اصول و امهات مبانی تئاتری چه می شود؟ این که دم به دم این لقمه درشت گلوگیر باز نگران می شود، پس آنان به آشپز خانه پنهان می برند تا جرعه ای آب بنوشند. فی الواقع مایه شگفتی است. تالار مولوی با نمایش ته شهری گشایش می یابد و تناقض را ببینید که در یک تالار نمایش مهندسی شده شیک یک کار ضعیف لمپن پرور بین آرزوها و رویاهای دور و دراز ما برای آن که تالار مولوی به رنسانسی نوزایانه و مدرن تبدیل شود فاصله می گذارد. نه آن دکور آزارنده واقع گراست و نه واقعیت هنر است و نه باورپذیری در بازیگری با سبکسری جلافت نسبتی دارد. بازآفرینی واقعیت کجا و نان بازی نان و آب دار کجا؟! از آن شامورتی بازی هایی است که فی الواقع کار لوطی غلامحسین و انترش است که او هم مرد و حاجی خلاص. خانم ها آقایان آثاری مثل "ساده با تو با یک ترانه" در همان دو، سه اجرای اول خود تاریخ مصرف شان به مشعل روشن هنر حتی دستی از دور ندارند و مشمول تاریخ مصرف شده گذشتگی و خاموشی می شوند.