در حال بارگذاری ...
نقد نمایش زخمه

سازش کوک نیست!

توضیح:این نقد،محصول اعضای کانون ملی منتقدان ایران است و جشنواره تنها امکان انتشار آن را در پایگاه رسمی اطلاع رسانی خودفراهم کرده است و بازتاب دهنده دیدگاه سازمان جشنواره درباره آثار حاضر در جشنواره نیست.

سولماز غلامی (عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران)

(امتیاز منتقد به نمایش *)

 

در اسطوره­ها و آثار ادبی ایران و جهان، داستا­نهای زیادی با مضامینی همچون جنگ و جدل بین خویشاوندان نزدیک، به ویژه پدر و پسر را یا خوانده­ایم و یا شنیده­ایم که مهمترین­شان در کشور ما، داستان رستم وسهراب است. هرچند که به غیر از داستان­های پسرکشی، در شاهنامه داستان­های دیگری همچون پدرکشی و برادرکشی و... نیز وجود دارد. اما موضوع پسرکشی به گونه­ای جزو پایه­ای­ترین تفکرات و داستان­های ملی ماست.

نمایش "زخمه" نیز از سری داستان­های پسرکشی است؛ اما با نگاه و روایت مهیار هزار جریبی در مقام نویسنده. هزار جریبی تلاش کرده "زخمه" را با همان زبان شاهنامه بنویسد و روایت کند. اما در زبان شاهنامه آنقدر پیچیدگی وجود ندارد که در زبان نمایش "زخمه" با آن مواجه می­شویم و آنقدر نویسنده تماشاگر را درگیر جملات پر کلمه و تشبیهات و استعاره­ها می­کند که گاهی داستان را فراموش می­کنی.

در ابتدای نمایش به خاطر مضمون پسرکشی و زبان نمایش که شبیه به زبان شاهنامه است، ذهنت به دنبال ردپای یکی از داستان­های شاهنامه می گردد و تلاش می­کند خوانش بینامتنی از ارتباط این مضمون با داستانهای شاهنامه داشته باشد. اما با شنیدن اسامی شخصیت­ها همچون "امرتات" به معنای جاودانه و "ری­را" که مطابق یک افسانه قدیمی در شمال کشور نام بانویی است که باعث زیبایی جنگل­های مازندران شده، خط بطلانی بر تصوراتت کشیده می­شود. هر چقدر داستان به جلو پیش می­رود، بخاطر تنیدگی افسانه­ها و اسطوره­های متفاوت باهم، متوجه می­شویم که داستان "زخمه" ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است. اما "مهیار هزار جریبی" این داستان را همچون رستم و سهراب از ابتدا تعریف نمی­کند. او نمایش را از جایی آغاز می­کند که پدر، پسر را به ضرب شمشیری از پای درآورده است. و حال بنابه توصیه پیری، پادشاه باید امرتات، پسرش را بی آنکه او را بر زمین نهد، چهل شبانه روز با خود حمل کند. پادشاه در این سفر با مردمان و مشکلات­شان، با ظلم و ستم­هایی که بر آنها روا داشته آشنا می­شود. در واقع داستان پسرکشی به حاشیه می­رود و خرده داستان­ها که با شیوه نقالی روایت می­شوند، اهمیت پیدا می کنند. پادشاهی را می بینیم که به خاطر اعمال و رفتارش نزد مردم کشورش شرمنده است و حتی زمانی که زنان دهکده­ای به انتظار پادشاه هستند، خودش را معرفی نمی­کند. خیلی از مسائل پسرکشی در این روایت مجهول است و نویسنده تا پایان نمایش مخاطب را با پرسش های بیشمار سردرگم می­کند و به هیچ کدامشان نیز پاسخ نمی­دهد. در واقع هزار جریبی تلاش کرده تا شاهنامه خودش را بنویسد.  

"زخمه" قصه پادشاهی را روایت می­کند که پسرش (امرتات) را ناخواسته زخمی می‌کند. امرتات توسط دایه­اش (ری­را) بزرگ شده و نمی­داند که پدرش کیست! او برای دیدن و پیدا کردن پدر راهی سفر می­شود تا اینکه به شهری می­رسد که در آن زخمه زدن بر ساز گناهی بزرگ و نابخشودنی است. چرا که پادشاه سالیان سال است نواختن ساز را در کشور قدغن کرده است. پادشاه در حال جنگ است و مردم از نبود او سوءاستفاده کرده و از "امرتات" می­خواهند که بر سازش زخمه زند. "امرتات" به درخواست مردم شروع به نواختن می­کند تا اینکه پادشاه مسرورانه از جنگ بازمی­گردد و وقتی صدای ساز امرتات را می­شنود، خشمگین می­شود. اما هم موسیقی بر دل و جان پادشاه می­نشیند و هم بخاطر پیروزی­اش در جنگ، اجازه می­دهد مردمانش دوباره زخمه بر ساز زنند و از "امرتات" (که او را نمی شناسد) می­خواهد به نواختن ادامه دهد. اما "امرتات" که خسته راه و نواختن است، درخواست پادشاه را اجابت نمی­کند. همین امر موجب می­شود که پادشاه با او درگیر شده و بر پسر خود، زخمه ­زند و....

اما در طول نمایش مشخص نمی­شود که پدر چطور فرزند خود را می­شناسد. "سهراب" نشان داشت اما نشان "امرتات" چیست؟! آیا نشان او ساز است؟! در جایی "ری­را" دایه "امرتات" به پادشاه می­گوید که تو باید او را بخاطر سازش می­شناختی! اما پدر چگونه پسرش را بشناسد؟ پدری که هیچ­گاه صدای ساز زدن او را نشنیده است. شاید نشان همان ساز باشد اما برای مخاطب چندان ملموس و مشخص نیست. در واقع هزار جریبی خیلی از روابط علت و معلولی را به عهده دانش و معلومات تماشاگر گذاشته است. نویسنده بیان نمی­کند که چرا پسر از پدر دور بوده است. در واقع اگر تماشاگری داستان رستم و سهراب یا داستان­های مرتبط با پسرکشی را نداند، متوجه بسیاری از استعاره­ها در نمایش نمی­شود.

نویسنده غافل از بار دراماتیک پسرکشی است. در داستان­های پسرکشی، پسر نماد نیروی جوان و متفکر است که پدر برای اینکه پسر جایگاهش را نگیرد، این نیروی جوان را از همان دوران طفولیت یا از خود دور می­کرد و یا او را از بین می­برد. آنچه که در این نوع داستان­ها آن هم در مشرق زمین باب است، کشتن و یا زخمی کردن پسر توسط پدر است. که البته چون پسر از راه خود کج شده و گمراه است، ناخواسته مورد حمله پدر قرار می­گیرد. در داستان "رستم" و "سهراب"، "سهراب" در سپاه دشمن است و در داستان "زخمه" پسر خواسته پدر را برای نواختن ساز، اجابت نمی­کند. اینگونه می­شود که پسر ناغافل در مقابل پدر می­ایستد و پدر هم ناخواسته او را از پای درمی­آورد. در واقع آنچه به عنوان نیروی دراماتیک وجود دارد وابسته به تقابل "آینده" و "گذشته" است. اما متاسفانه "مهیار هزارجریبی" بدون درنظر گرفتن این مسائل، داستان پسرکشی را بهانه­ای قرار داده تا خورده داستان­هایی را روایت کند. خرده داستان­هایی که بود و نبودشان در داستان هیچ کارکردی ندارد و اگر نبود آنها هیچ خدشه­ای به درام وارد نمی­کند و بیشتر جنبه تزئینی دارند. به ویژه وقتی که با مراسمی آئینی ادغام می­شوند. هرچند که به نظر می­رسد هزار جریبی با این خرده داستان­ها می خواهد آیین‌های سنتی و بومی مازندران را معرفی کند و نشان دهد.

"مهیار هزارجریبی" در مقام کارگردان هم، چندان خوب عمل نکرده است. تماشاگر با اجرایی نه چندان قوی و فاقد ایده خلاقانه کارگردانی مواجه می­شود. هرچند که شیوه کارگردانی هزار جریبی به روال نمایش­های آئینی سنتی است. اما گاهی هم کارگردان و هم بازیگر قراردادهایشان را با مخاطب فراموش می­کنند. چرا که در ابتدای نمایش بازیگران از جایگاه تماشاگران وارد صحنه می­شوند و با دادن نقل­های عروسی­ای که به عزا تبدیل شده، با تماشاگران این قرار را می­گذارند که دیوار چهارم شکسته­ شده اما این قاعده تا آخر اجرا به دست فراموشی سپرده می­شود.

حرکات فرم بازیگران زن، به ویژه در شیوه عزاداری بسیار ضعیف و ابتدایی است. حرکات موزون و رقص محلی در صحنه­هایی که بازیگران مرد آنرا اجرا می­کنند، فقط جذابیت دارند، اما هیچ کارکرد و ضرورتی به عنوان اجرای مراسم آئینی سنتی در آنها قابل مشاهده نیست.

هرچند که نمایش "زخمه" طراحی صحنه و لباس خاصی ندارد. صحنه­ با پارچه پوشیده شده­ است. پارچه هایی که برای فضاسازی از آنها استفاده شده است. از ابتدا تا انتهای نمایش پارچه عریض و طویل سفیدی دیده می­شود که در هر صحنه کارکردی دارد. گاهی نماد "امرتات" پسر پادشاه است. گاهی البرز می­شود و گاهی دریا و موج و گاهی هر چیزی دیگر که برایش مفهمومی نمی­یابی! و البته پارچه­های قرمز که نماد خون هستند.

 موسیقی به غیر از صحنه­هایی که نشان دهنده مراسم آئینی و محلی است، بیش از اندازه به گوش می­رسد. گاهی خوانندهِ نمایش "زخمه"، صحنه تئاتر را با سالن­های کنسرت اشتباه می­گیرد. و اما بازیگری! در این خصوص به نظر می­رسد که بازیگران تمام تلاش خود را برای یک اجرای موفق، آن هم در سطح جشنواره بین­المللی تئاتر فجر انجام داده­اند. اما بازیگران بیش از اندازه در بازی­هایشان اغراق دارند. از همه بدتر بازی گرفتن از کودکی خردسال و مردی پا به سن گذاشته است. کودکی که اتفاقا تمام تلاشش را برای یک بازی خوب انجام می­دهد و مرد پا به سن گذاشته که همه تلاشش را می­کند تا دیالوگ­هایش را درست ادا کند.

 




نظرات کاربران