نقد نمایش سفر به نهایت دور
سفر مخاطب به نهایت دور، با پای پیاده!

توضیح:این نقد،محصول اعضای کانون ملی منتقدان ایران است و جشنواره تنها امکان انتشار آن را در پایگاه رسمی اطلاع رسانی خودفراهم کرده است و بازتاب دهنده دیدگاه سازمان جشنواره درباره آثار حاضر در جشنواره نیست.
امید طاهری (عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران)
(امتیاز منتقد به نمایش ***)
"سفر به نهایت دور" مخاطبش را چگونه با خود همراه می کند؟ این سفر آیا برای مخاطب نیز اتفاق می افتد یا او صرفا به شکل یک ناظر بیرونی شاهد سفری پر خم و پیچ است که گاه مسیر آن، چنان مه آلود می شود و مناظر چنان غبار می گیرند که حتی تشخیص اینکه کجای سفر است و چه می بیند برایش سخت و دشوار می شود.
این نمایش از بخش تازه های جشنواره بین المللی تئاتر فجر، جدای از اینکه در شتاب زدگی جشنواره با مشکلات فنی بسیاری روی صحنه رفت، تلاش می کند با تکیه بر نظریه جهان های موازی و تبدیل این نظریه به فرمی اجرایی، مخاطب را در برابر قصه پیچیده و در عین حال نه چندان عمیق قرار دهد و در خلال این پیچیدگی و دشواری ظاهری فهم و ادراک مخاطب، تیر تیز نقدهای گزنده، تند و بی پروایی را به سوی جامعه، فرهنگ و سیاست خودمان پرتاب کند. جامعه ای که با مواد گشتاسبی و روابط گشتاسبی دچار فروپاشی می شود.رآینده نگری "سفر به نهایت دور" از این جامعه سخن می گوید.
فهم و ادراک نظریه جهان موازی، تا چه میزان در فهم و ادراک این اثر یاریگر است؟ اگر بناست مخاطب این نمایش، با آگاهی از نظریه جهان موازی، وارد اتمسفر اجرا شود، این آگاهی را چه کسی و چگونه باید به مخاطب ارایه دهد؟
یک درد و معضل بزرگ در تئاتر ایران، لاغری بروشورهاست. بروشور نمایش های ما معمولا جز دربرگیری اسامی افراد و عوامل اجرا و لیست بلند بالای تشکرها، اطلاعات مفید دیگری در اختیار مخاطب قرار نمی دهند. نه خلاصه ای از قصه، نه یادداشتی از کارگردان و نه هیچ مورد دیگری که به فهم بهتر نمایش کمک کند. اساسا گویا برخی کارگردانها ترجیح می دهند راه فهم را خیلی هم باز نگذارند. حالا یا چیزی برای فهمیدن وجود ندارد و یا گروه اجرایی از تئوریزه کردن آن عاجر است. اتفاقا "سفر به نهایت دور"، از آن دست آثاری است که حتما می بایست با بروشوری چاق و چله به مخاطب ارایه شود. بروشوری که حداقل چهار خط درباره نظریه جهان های موازی توضیح داشته باشد. اگر چه ماهیت دموکراتیک نمایش ایجاب می کند اشکال مختلفی داشته باشد و به شیوه های مختلفی تولید شود. اما همین ذات دموکرات هم ایجاب می کند که نویسنده و کارگردان یک تئاتر که بناست به شکل همگانی اجرا شود، شرایط حضور عموم مخاطبین و راه های درک همگانی اثر را ایجاد کند.
نمایش ابتدا ما را وارد دنیای چند کاراکتر می کند که نمونه هایش را می توانیم در اجتماع شهری امروز فراوان ببینیم. جوانی زن ستیز، دختری رسیده به ته خط، پسری عاشق پیشه، پیرمردی تنها، پیرمردی فاسد و... هر یک از این کاراکترها قصه هایی را پیش می برند و در مقاطعی از نمایش، این قصه ها در هم تنیده می شوند و اتفاقهای موازی دیگری را پیش می آورند. زمان در "سفر به نهایت دور"، زمان واقعی و ملموس نیست. نمایش از یک پرتاب زمانی به جلو آغاز می شود. گویا در آستانه جنگ جهانی سوم هستیم و شرایط بحرانی بر جامعه حکفرماست. این شرایط، آدمها را به مرحله ای رسانده که گویی خوی پنهان اما واقعی و لایه های زیرین شخصیتی شان دارد کم کم نمایان می شود. لایه هایی که فقط در زمان بحران، وجودشان ملموس می گردد.
در جهانی که نمایش تصویر می کند، آدمها تنهاتر از همیشه هستند. تنهایی، آنها را به خلسه ای وهم آلود افکنده و به نقطه ای از عدم تفاهم رسانده است که در آن، گاه کلام نیز رنگ معنا نمی پذیرد و ارتباط بین شان به کلی قطع می شود.
اما گذشته از مفاهیمی که به همت ذهن های جستجوگر پیرامون اثر شکل می گیرد، به نظر می رسد که "محمد میرعلی اکبری" تلاش می کند عدم پیوستگی فرمی، چند پارگی اجرا، ریتم نامناسب و عدم درک برخی پیوندهای فرمی و معنایی در اثر را با توسل به همان نظریه جهان موازی توجیه کند. شاید حتی از هم گسیختگی ساختاری را نیز به واسطه پنهان شدن پشت عدم درک عمومی از درونمایه و روساخت نمایشش، توجیه کند. چه اگر اینگونه نبود، نمایشنامه ای که در سال هشتاد و شش خوانش شده و به گفته کارگردانش، سه دوره از حضور در جشنواره محروم بوده، می بایست به چنان درجه ای از پختگی در فرم و محتوا رسیده باشد که در پایان مخاطبان را با انبوهی پرسش بی پاسخ راهی نکند.
"سفر به نهایت دور" تلاش می کند در هیات یک نمایش علمی با ویژگیهای سورآلیستی و همچنین رفتن در جلد نمایشی تخیلی، دنیای تکینه خود را ایجاد کند. اما ملموس بودن کاراکترها و روشن بودن علت چت شدگی آنها و عبورشان از مرزهای واقعیت ملموس، ماهیت این اثر را در همان محدوده نمایشی فراواقعی برای گوشزد کردن خطر استفاده از محرک های روان گردان در جوانان امروزی متوقف می کند. گویا خود نویسنده و کارگردان، با آنچه در پایان بندی اثر نشان می دهند، تلاششان این است که از سکوهای بلند نظریه پردازی پایین بیایند و نمایش را در اندامی شعارمند برای درک حداقلی مخاطب ارایه کنند.
ای کاش تلاش کارگردان برای تلفیق ژنریک نمایش، بیشتر معطوف به شکل گیری قصه اثرش می شد. چرا که قصه در این نمایش از اهمیت بالایی برخوردار است و خط ربط و پیوند دهنده فضاهای مختلف اثر می باشد. قصه فعلی زیاده گویی دارد. مشکلی که خاص این نمایش نیست. اغلب درام نویسان ما وقتی موقعیتی خوب برای نوشتن پیدا می کنند، احساس می کنند تا موقعیت بعدی و طرح بعدی راه بلندی است و ممکن است به مقصد هم نرسند. بنابراین اگر هر آنچه در دست و قلم و ذهن دارند را در این اثر نگنجانند، ممکن است دیگر هرگز فرصتش دست ندهد.
نمایش در لحظات بسیاری موفق می شود اتمسفر ویژه ای را به واسطه نوع موسیقی، بازی بازیگران و برخی از طراحی های کارگردان، برای مخاطب ایجاد کند. این اتمسفر تکینه، ویژگی مهمی است که اگر در کنار نمایشنامه ای بی نقص، کارگردانی با حساسیت فنی بالاتر خصوصا در طراحی نور، صدا و میزانسن قرار می گرفت، می توانست یکی از آثار قابل توجه جشنواره باشد. اما چیزی که در حال حاضر دیدیم، جز علامت سوال تصویر دیگری برایمان باقی نمی گذارد.
مساله این است که ما در ارتباط با یک تئاتر، می بایست پیش فرض ها را کنار بگذاریم. پیش فرضهایی که برای کارگردان این اثر وجود دارد، مانع اتخاذ تصمیم درست برای ایجاد ارتباط بیشتر با مخاطب می شود. آیا اغلب مخاطبان این نمایش چیزی درباره جهان های موازی می دانند یا نه؟ به هر حال گروهی از مخاطبان به تماشای اثر نشسته اند و احترام متقابل حکم می کند پیچیدگی ها را صرفا برای لذت بیشتر و لذت بیشتر این تماشاگر به کار ببریم، نه برای به رخ کشیدن کم دانشی او یا برای اثبات این سخن بیهوده که مخاطب کار من را نمی فهمد.