در حال بارگذاری ...
تجربه ی نابِ مرگ

نگاهی به اجرای «گرگ و میش» از کشور سوئیس ، بخش مسابقه بین الملل

مریم دادخواه تهرانی

نوشتن از نمایش «گرگ و میش» نوشتن از یک حس است. حسی که برای تک ­تک مخاطبان اجرایی از این دست به شکلی منحصر به فرد اتفاقمی ­افتد و تمامی عوامل و عناصر آن دست به دست هم می ­دهند تا تجربه­ ای ناب و کامل رخ دهد. پیش از اجرا، کارگردان/طراح اثر از غیرداستانی و غیرخطی بودن نمایش سخن می­ گوید و به محض ورود به اتاقکی که اجرا قرار است در آنجا اتفاق بیفتد، برایمان محرز می ­شود که نباید به دنبال یک لحظه ­ی داستانی بود. اتاقی سرد و خاکستری پیش روی ماست با چراغ­ هایی که از سقف آویزان هستند، مارپیچ سیم ­هایی که بر کف اتاق در هم پیچیده ­اند، کفپوشی که زمین خیس از باران را تداعی می ­کند، و مهتابی ­هایی که در کنج ­های اتاق قرار گرفته ­اند. اجرا آغاز می ­شود و در این بازی نور و رنگ غرق می­ شویم.

ماهیت اجرا به گونه ­ای است که همان طور که پیش از شروع به ما گفته می ­شود، حسی را تجربه می ­کنیم همچون بیداری از یک رویا؛ ایماژها و تصاویری را می ­بینیم چنان که پس مانده­ های رویای شب گذشته هستند. پس­مانده ­های رویای زندگی. گرگ و میش لحظه ­ای از شبانه ­روز است که نه شب است و نه روز؛ میان گذار از نور/تاریکی به تاریکی/نور سرگردانیم و هیچ معلوم نیست کدام را تجربه می ­کنیم. «گرگ و میش» نیز (دست کم برای من) لحظه ­ی گذار از مرگ/زندگی به زندگی/مرگ است. سوژه/مخاطب محتضری است که مدام از مرگ به زندگی باز می­ گردد و از زندگی به مرگ، گویی در چرتی خوشایند به سر می­ب رد و گاه این سوی مرز است و گاه آن سو. ضربان قلبش شنیده می­ شود و دو چراغ به نشانه ­ی زندگی او روشن هستند؛ هر چند این ضربان مدام آهسته­تر و کم­ نورتر و کم ­رمق ­تر می ­شود، اما تا لحظات پایانی هم چنان وجود دارد. نظمی که در ابتدای اجرا بر صداها حاکم است، ارتباط با دنیای واقعی و ماشین ­هایی که در این هوای بارانی و زمین خیس در گذرند، کم و کمتر می ­شود تا راه به صدای بارانی بی­امان می ­دهد که گویی نفس محتضر را می ­برد. صدایی که خبر از آشوبی بی ­امان می­ دهد؛ آشوبی نفس­گیر که بر قلبمان سنگینی می ­کند. در این واپسین ساعات زندگی/خواب، اولین تجربه ­ی زندگی به سراغمان می ­آید: زاده شدن؛ بیرون آمدن از جهان آشوب. آشوب این باران بی ­امان، صدای آب، نفس­ ها و ضربان قلب ... همه از زاده شدن موجودی سخن می ­گویند که حال به سوی مرگ می ­شتابد. باز هم نظمی کوتاه. نظمی که بوی مرگ می ­دهد. نظمی که در پی آن آشوب ازلی خواهد آمد. بعد از زاده شدن و بعد از جدایی از آن آرامش/آشوب ازلی ابدی، چه چیز لذت­بخش ­تر از بازگشت به آن؟ اما باز هم به زندگی باز می ­گردیم. به هیاهوی همیشگی زندگی در حال گذار که صدای ماشین­ ها، قطار، باران همگی گواه بر آن هستند. نظمی که در پس اینهاست و آشوبی که در وجود ماست. اما سوژه در نهایت به مرگ می ­اندیشد و ضربان قلبش ضعیف ­تر می ­شود.

سوژه­ ی مرگ­ اندیش مدام از زندگی دور و دورتر می ­شود. چراغ­ ها کم ­رمق­ تر می ­شوند و صداها بی ­نظمند. ناگهان یک موسیقی جاز نوستالژیک و لذت­بخش، ژوئیسانسی را مجسم می­ کند که از پیوند با آن آشوب ازلی ابدی به دست خواهد آمد. سوژه با مرگ/زندگی دست و پنجه نرم می­ کند و می­ میرد: احساس مرگ بر قلب مخاطب/سوژه سنگینی می­ کند. به راستی مرگ در وجود تمامی ما رخنه می­ کند و روشنایی که در انتهای اجرا ما را به زندگی باز می­ گرداند، نمی­ تواند این لحظه­ ی ناب مرگ را در وجود ما به دست فراموشی بسپارد. از خواب بیدار شده ­ایم، اما هنوز احساس مرگ، ایماژها و تصاویرش با ماست.    




نظرات کاربران