در حال بارگذاری ...
...

اسبها ایستاده می میرند

نگاهی به اجرای «اسب ها ایستاده می میرند» نوشته و کار حسن عابدی ، بخش مسابقه بین الملل

اسبها ایستاده می میرند

نگاهی به اجرای «اسب ها ایستاده می میرند» نوشته و کار حسن عابدی ، بخش مسابقه بین الملل

مریم دادخواه تهرانی

نمایش با جنگ آغاز می شود و با آتش و رویای صلح پایان می پذیرد. از همان ابتدا و با دیدن تصاویر خون و آتش بر روی پرده ی سفید انتهای صحنه، می دانیم که با یک تراژدی روبرو هستیم. آوارگان جنگ وارد می شوند و از مصائبی که بر آنها رفته سخن می گویند. حس خشونت و آوارگی و اندوه، توسط موسیقی محلی خراسانی تقویت می شود، موسیقی که در لحظاتی بسیار قوی و تاثیرگذار عمل می کند و گاه بیهوده است و مزاحم.
شخصیت محوری نمایش، دختری است به نام خورشید که توسط قابله به سرپرستی پذیرفته میشود و بعد از هفت سال که میخواهد عشق را تجربه کند، خونبس بین دو ایل مانع از وصال میشود. خورشید که جنگ از همان ابتدا آوارهاش کرده، در پایانی تلخ رویای سرزمینی را میبیند که از آنجا رانده شده و حالا میخواهد آبادش کند. 
اجرا بیش از هر چیز میخواهد توجه ما را به جنگ معطوف کند؛ جنگ، تبعات آن و تلاش برای مرتبط کردن آن با وضعیت کنونی منطقه و آسیبی که زنان و کودکان بیگناه از آن میبرند. در واقع حسن عابدی، نویسنده و کارگردان اثر تلاش میکند تا با معاصر کردن رویدادهای تاریخی منطقه خراسان، آنها را ملموس و عینی کند و همزمان در مورد مسائل معاصر خود سخن بگوید. اما در این میان دو مانع پیش روی اثر قرار میگیرد. که به ترتیب به آنها پرداخته خواهد شد. در وهلهی اول فرم نمایشنامه قرار دارد که نتوانسته است معاصر باشد. در واقع داستانی که پیش روی چشمان ما نمایش داده میشود، گاه بسیار تکراری و کلیشهای است: زنانی که در بند سنتها هستند، زنان به عنوان اولین قربانیان جنگ، جنگی بیپایان و بیامان که روح و روان شخصیتها را بحرانزده کرده است، و دست آخر زنانی که تنها امیدشان برای خروج از این وضعیت بحرانی یک مرد است که بتوانند به او تکیه کنند. در واقع اثر به تمامی در مورد معلولها و قربانیان جنگ است و با برانگیختن احساسات، علت این جنگها و چرایی این بحران را مسکوت باقی میگذارد. هیچ کس نمیپرسد خورشید از کجا به این جا رسید، مسئله این است که او در یک شرایط بحرانی قرار دارد و اگر عشق بتواند او را نجات بدهد که هیچ، اگر نه تمام روزنههای امید بسته میشوند. بنابراین نگاه به وضعیت تا حد زیادی احساساتی (سانتیمانتال) میشود.
در مورد فرم اجرا نیز همین مسئله مصداق دارد: استفاده از گروه همسرایان که سخنان کاراکتر اصلی را تکرار میکنند، آوازهای دستهجمعی می-خوانند، و یا در مواقع لزوم در مورد وضعیت شخصیتهای نمایش اظهار نظر میکنند، شیوهای کلیشهای و قدیمی برای اجرا است و امروز دیگر جذابیتی برای مخاطب ندارد. به نظر میرسد کارگردان برای فضاسازی نیاز به تمهیدهای پیچیدهتری دارد که در عین حال با جنگ و مسائل پیرامونی آن که در این نمایش مطرح میشود، رابطهی تنگاتنگی داشته باشند.
به نظر میرسد اگر اجرا نسبت به ظرفیتهای آیینی-اسطورهای خود آگاهی بیشتری داشت و میتوانست استفادهی مفیدی از آنها کند، جنگ تصویر بدیعی به خود میگرفت. در عین آن که زمان وقوع حوادث تا حد زیادی مشخص نیست و میتواند تاریخی اسطورهای را نشان بدهد، وجود اسب به عنوان یکی از توتمهای اقوام ایرانی و قابله به عنوان نمادی از ایزدبانوی باروری، لایههای اسطورهای دیگری به متن اضافه میکند که متاسفانه پیشتر نمیروند. اسب محرم راز شخصیتهاست و حضور نام او در عنوان نمایش بیدلیل است. اهمیت اسب نزد اقوام هندواروپایی امری مسلم است و همسانی میان انسان و اسب که در لحظات انتهایی نمایش نیز صورت میگیرد، نشان از آگاهی اثر نسبت به این موضوع دارد. اما سوای دانای کل بودن اسب و پیوند همزادگونهی آن با شخصیت خورشید، از وجه نمادین آن استفادهی دیگری نمیشود و به شکلی به پختگی لازم دست پیدا نمیکند. همین مسئله در مورد شخصیت قابله دیده میشود: عهد میان قابله و خورشید که مبادا خورشید دل به مردی بسپارد، یادآور الههی باروری و دخترکانی است که همراه او هستند و سوگند باکرگی خوردهاند. هر چند خورشید تا مرز شکستن عهد پیش میرود، اما در نهایت ازدواج نمیکند و الگو تا حدی حفظ میشود. اما این مسئله نیز جلو نمیرود و در حد همین نشانهها متوقف میشود.
در واقع اگر نمایش از ظرفیتهای خود به خوبی استفاده کرده بود و نسبت به نشانههایش آگاهی بیشتری داشت، و در عین حال در مورد برخی عناصر صحنهای هم چون موسیقی، نورپردازی و میزانسن رویکرد به روزتر و عمیقتری اتخاذ میکرد، شاهد اجرایی به مراتب قوی و بالغتر بودیم.